شماره ١٠٩: گر شوم محروم صد سال از وصال روي دوست

گر شوم محروم صد سال از وصال روي دوست
ديده نگشايم مگر وقتي که آيم سوي دوست
تا قيامت هر سر مويم جدا در خون طپد
گر بارامم نيايد رخصت از هر موي دوست
اي مسيحا زانو از لطفم بزير سر منه
عهد اين شوريده سر مشکن بخشت کوي دوست
مژده باد اي دل که بهر ناوکي کان خاص تست
شهپر هاروت جويد غمزه جادوي دوست
لذت شبها نشينانم نميگنجد بکام
اي اجل کوه ازرهم بستان که رفتم سوي دوست
بلهوس درجامه وعاشق نگنجد درکفن
گر نسيمي آيد و گويد که داري بوي دوست
کس نميرنجد ز عرض مهر عرفي منع کرد
چون ز دل پرسيده ام او مي شناسد بوي دوست