حيرت ملازم گل رخساره کسيست
ديوانگي نتيجه نظاره کسيست
از جام کينه ام چورود مست وخونچکان
مي بارد از رخش که ستمکاره کسيست
غمخوار نيست هر گه بود غمگسار خويش
بيچاره آنکه منتظر چاره کسيست
از خاک کشتگان تو هرگل که مي دمد
معلوم ميشود که دل پاره کسيست
فارغ ز خيرگي نگرد روي آفتاب
اين ديده آزموده نظاره کسيست
عرفي درآب وآتش اگر ميرود رواست
بازش مياوريد که آواره کسيست