شماره ٥٣: شبم بخفتن و روزم بژاژ خايي رفت

شبم بخفتن و روزم بژاژ خايي رفت
غرض که مدت عمرم به بينوايي رفت
ز ناز راندي و دانم ولي نيايم باز
که اين معامله با طبع روشنايي رفت
هزار رخنه بدام و مرا ز ساده دلي
تمام عمر بانديشه رهايي رفت
بيافت عشق در شبچراغ در ظلمات
اگر چه عقل بدنبال روشنايي رفت
مقربان همه بيگانه اند بر در دوست
غرور بود که نامش بآشنايي رفت
ز شيخ صومعه جستم نشان عرفي گفت
بآستان برهمن بچهره سايي رفت