شماره ٤٨: دلم بزخم تو جان داد و بي تپيدن نيست

دلم بزخم تو جان داد و بي تپيدن نيست
که کشته تو نصيبش زآرميدن نيست
گذشت و سوختم از انتظار و باز نديد
درين ديار مگر رسم باز ديدن نيست
زجور تانبرم نارمش گمان هرگز
ستيزه کار مرا ذوق لب گزيدن نيست
زباغ وصل چه حاصل شود همان گيرم
که ميوه برسر شاخست و دست چيدن نيست
زتربتم بگذر، اي مسيح دم زنهار
کزين زياده مرا تاب آرميدن نيست
دلم کباب شد ازغصه غمت عرفي
مگومگو که مرا طاقت شنيدن نيست