شماره ٤٤: کسي که ديده بحسن توآشنا کردست

کسي که ديده بحسن توآشنا کردست
هزار گنج گهر صرف توتيا کردست
اگر چه تشنه لطفم مساز مغرورم
که هرچه با مس من کرده کيميا کردست
به بين چه آفت جاني که هر که ديد ترا
نه از براي تو ازبهر خود دعا کردست
کسي که روي وي ازقبله گشته دردم مرگ
بدان که در ره دل روي درقفا کرده ست
بيار باده و آماده ساز مجلس عيش
که شيخ صومعه بانفس خود صفا کردست
چودل شناخت سررشته گشت معلومش
که دمبدم بکف آورده و رها کردست
گرت نحوست جغد افکند بدرويشي
غمين مشو که ستم سايه هما کردست
زنور زاده مرا چشم و طلعت خورشيد
بکوي سرمه فروشان مرا رها کرداست
کسي که بهرجفاي تو کرده خوبه ستم
براو بسوز که بر خويشتن جفا کرداست
دليل جوهر عرفي همين دقيقه بس است
که اختراع سخنهاي آشنا کرداست