شماره ٣٧: مژدگاني که جنون را بسرم کاري هست

مژدگاني که جنون را بسرم کاري هست
درد را با دل سودازده بازاري هست
قفل الماس بياريد که زخم دل ما
سربسر گشته دهن برسر گفتاري هست
اين قدر سنگ دلي نيست گمانم يکسو
مگراز راه تو درپاي اجل خاري هست
اي مسيحا اثري با نفست نيست ملاف
امتحاني بکن اينک دل بيماري هست
محرم خلوت عاشق نه چراغست نه شمع
آفتاب ار نرسد سايه ديواري هست
لن تراني نشود گرادب آموز کليم
ماچه دانيم که حرماني و ديداري هست
دلم آن کافر عاميست که درگوشه دير
پير گرديد و ندانست که زناري هست
غمزه چون تيغ زند لب نگشايي عرفي
که بتحسين تو کيفيت زنهاري هست