شماره ٣٤: گر نخل و فابرندهد چشم تري هست

گر نخل و فابرندهد چشم تري هست
تا ريشه درآبست اميد ثمري هست
هرچند رسد آيت يأس از در و ديوار
بربام و در دوست پريشان نظري هست
چندين بپريشاني آن طره چه نازي
در زلف تو از زلف توآشفته تري هست
هرگز نزدم دست بکيشي زسر صدق
ازبستن زنار مغانم خطري هست
منکر نشوي گر بغلط دم زنم از عشق
اين نشأه مراگر نبود بادگري هست
آن دل که پريشان شود ازناله بلبل
در دامنش آويز که باوي خبري هست
هرگز قدري غم ز دلم دور نبودست
شاديست که او را سر و برگ سفري هست
تا گفت خموشي بتوراز دل عرفي
دانست که درناصيه غمازتري هست