شماره ٨: بجزنيش بلا مرهم مبادا سينه ريشانرا

بجزنيش بلا مرهم مبادا سينه ريشانرا
عداوت بادل من بادزهر آلوده نيشانرا
بمن بيگانگانرا کي سر همصحبتي ماند
که بامن صحبت غم ميکند بيگانه خويشانرا
دمي صد چشمه بي تابي زدل ميزايد و شادم
که محکم نيست ايمان محبت صبر کيشانرا
نه بامن بايکي از اهل دل خود دوستي ميکن
ولي درکار هست آخر سرزلف پريشانرا
عذاب دوزخ آشامان به آتش چونکند ايزد
مگر درسينه آسوده اندازند ايشانرا
بروعرفي بکوي بيغمان بر،مژده مرهم
که اينجا بانمک هم نيست لطفي سينه ريشانرا