منم عرفي امروز کز کشت طبعم
بود خرمن افشان کف خوشه چينان
دلي دارم از جنس يکتايي خود
بوحدت فروشي چو عزلت گزينان
دلي دارم از آب و رنگ طبيعت
گل افشان تر از چهره مه جبينان
دلي دارم از عشوه هاي معاني
برشته تراز حسن صحرانشينان
دلي تيره دارم ز دونان کودن
پر ازداغ چون دامن لاله چينان
گروهي بصورت صبيح و بمعني
تنگ روشنايي چوصبح حزينان
چه گلها بچينند از باغ طبعم
بکوتاه دستي دراز آستينان
ولي دعويم کس مسلم ندارد
چو مستوري عشوه نازنينان
زجذب طبيعت باوج معاني
برآورده ام چشم کوتاه بينان
بآلودگان جرعه مي ، فشانم
بتلخي نفرين پاکيزه دينان
بافعي دمان نامه اي مي نويسم
منقش بمهر زمرد نگينان
فشاندم ، نوشتم ، نه بيهوده گفتم
که آنان کدام وکيانند اينان