شاهنشها ! حقيقت اسبي که داده اي
بشنو زلطف تا برسانم بعز عرض
درويش بيعصاش نگيرد زمن بمفت
طرار مفلسش نستاند زمن بقرض
پيراست و علتي بخوراکش فزوده ام
آري بود رعايت پير عليل فرض
گرشيهه اي زند بجواني ستايمش
ورنقطه اي رود کنمش نام طي ارض
مهميز ميزنم بوي از صبح تابشام
تا نيم گام ميرود آنهم بپاي فرض
هستم بر او سوار و بمعني پياده ام
گامي بطول ميزدم اکنون زنم بعرض