خدايگانا ! دي بي تو در وثاق اميد
نشسته بودم و در بر زمانه کرده فراز
که محرمي زدرم ناگهان درآمد و گفت
که اي ضمير تواسرار غيب را غماز
بگويمت خبري کز نهايت ندرت
نتيجه هاي خيال ترا بود انباز
هماي اوج سعادت فلان که عزت او
بنزد شه بود از عز همگنان ممتاز
چو جعد شاهد دولت بدست عزت داشت
رکاب شاه پلنک افکن هژبر اندازد
بهشت ناگهش از پي چو روزگار قديم
عنان مصلحت داور لطيفه طراز