دي شنيدم کز سمند افتاد آن کاندر رهش
خاکبودن توتياي چشم کيوان بودن است
آسمانش درخيال فرش مجلس گشتن است
آفتابش در هواي گردد امان بودن است
چون شنيدم اين خبر پژمرده گشتم عقل گفت
بيخبر زين واقعه جاي پريشان بودن است
اونه شخص دولت آمد در ره نظم جهان
ني ثبات دولت از افتادن و خيزان بودن است
شاد گشتم از بيانش گفتم الحق درجهان
بيتو بودن بيوجود فصل حيوان بودن است
سايه صاحب بفرقت بادکاندر ظل او
جا گرفتن در پناه ظل يزدان بودن است