ستايش

نشسته بودم ودي در وثاق مي گفتم
چه فتنه بود که ايام در جهان انداخت
چه درد بود که هجر هماي دولت و دين
بجان عافيت اندوز همگنان انداخت
غرور عشرت و تقصير شکروصل اين بود
که کار مابدعاي سحرگهان انداخت
من اندرين غم و اينداستان درد افزاي
که ناگهان خردم دست در ميان انداخت
چه گفت گفت اي که فخر دودمان سخن
بگوکه خود چه گمانت در اينگمان انداخت
ز جاي جستم و دردم بپاسخش گفتم
خود آنکه فرقت او آتشم بجان انداخت
جواب داد که آسوده باش و خاطر جمع
که آيد آنکه ترا هجرش از توان انداخت
بگفتمش ز کجا داري اين بشارت گفت
ز صد علامتم اقبال در مظان انداخت
فلک که در سفر ازرخش او جدا نشدي
همان بگردش معهود اوعنان انداخت
جهان که سايه نشين کلاه دولت بود
بمهر اوست که تابندگي برآن انداخت
قضا که رشته نظم جهان دوتا ميخواست
عنان مژده سوي ناظم جهان انداخت
عنان گرم شتابش که بهر سجده شاه
هزارا شهب و ادهم بهر مکان انداخت
سران درگه شه تهنيت کنان گويند
که خويش رابچه شوقي بر آستان انداخت
هزار شکر هزاران هزار شکر که باز
هماي دولت و دين ره بر آشيان انداخت
دراين خجسته زمان کز نشاط آمدنت
قضا لباس طرب دربر زمان انداخت
کراست غم زچنين آستان که از شادي
کلاه را نتواند برآسمان انداخت