نواي مدح که سنجي دلا مبارک باد
ترانه نفس نغمه زا مبارک باد
هميشه نغمه سرا عرش بود و اينک تو
بلند نغمه تري ، اين نوا مبارک باد
رساندي از نفس گرم دود برملکوت
بديده ملک اين توتيا مبارک باد
زفضل ناطقه ، گنج معاني افشاني
باهل بزم خرد اين صلا مبارک باد
زمخزن خردت ريزش جواهر مدح
بجيب و دامن ارض و سما مبارک باد
کنار دولتت از نعمت مدام پر است
ثمر فشاني نخل رسا مبارک باد
بيمن آنکه ثنا را سنا بيفزايد
نثار مدح و قبول ثنا مبارک باد
رضاي بوسه گرفتي ز روي شاهد مدح
گشايش گره مدعا مبارک باد
عبير نکهت مدحش بجيبب افشاندند
مس وجود ترا ، کيميا مبارک باد
بچشم اعمي از اين « کحل مژده» ريز و بگوي
که نصب بينش و عزل عما مبارک باد
زبهر دايه جودش ، فزوده صدناز
بهانه گيري طفل هوا مبارک باد
مبارک است بما ، ريزش سحاب سخا
گهر فشاني جودش بما مبارک باد
نسيم مدح تو از نخل دل گل افشان است
که عالم از گل انديشه ام گلستان است
زمانه مبحث جود تو ، در ميان آورد
که دعويش زسر صدق و عين برهان است
رخ که ؟ ناصيه بنمود از دريچه حکم
که باز بر در و ديوار چشم فرمان است
که حرز حکم نويسد که هيکل طوعش
طراز گردن گردنکشان دوران است
طواف کعبه جاه که ميکند ايام
که خصم جاه تو را مرگ عيد قربان است
زهمت که لبم راز دار مطلب شد
که تشنگي طلب کام آب حيوان است
که زاير است که در کعبه شريعت جاه
رداي نسبت او زيب دوش ايمان است
زحد گذشت کنايت ، صريح تر عرفي
درکنايه برآور که عقل حيران است
بگوي نام جهاندار و بگذر از ايهام
که عقل خود نبرد پي که سخت نادان است
اگر نهيب دهد چرخ واژگون گردد
وگر عتاب کند آفتاب خون گردد
فلک بزمزمه با او که ماه چون شکند
قضا بمشوره باوي که چرخ چون گردد
گر از سفينه حکمش چنين برآيد فال
که فتنه را اثر تقويت فزون گردد
غبار حادثه ريزد بروي هم چندان
که در بساط جهان ذره ، بيستون گردد
وگر بفال برآيد که از شراب نشاط
جبين به تربيت دهرلاله گون گردد
دهان غصه بگيرد که نبض مرده شود
گلوي غم بفشارد که لخت خون گردد
بگرد کوچه نطقش ببوي باده فيض
لب مسيح بدرويزه فسون گردد
اگر ترقي جاهش بمهر مايه دهد
چومه تمام شود، نشکند ، فزون گردد
زهي شرف که فلک گر کند طواف درت
نحوست ذنب از يمن او شگون گردد
زهي شکوه که بروي ، شکوه مفتون است
زجام نسبت تو ، روي جاه گلگون است
قضا زملک وسيعت همين قدر داند
که لامکان زولايات ربع مسکون است
برون زحيله تو يک ديار نيست ، مگر
ديار عمر عدويت که وقف طاعون است
بملک خود چوکني سير هر قدم ، صدجا
بنه بفاتحه شمعي که يأس مدفون است
قضا بحاکم رايت ، نوشت مصلحتي
فلک نديده که مرسول او چه مضمون است
دريد نام زخشم و بروي قاصد زد
که مصلحت بکه بنويسد؟ اين نه گردون است
چگونه مصلحت آرند ، در مقام کسي
که امر و نهيش مصداق حکم بيچون است
عبور جاه تو برعالم از جهان قدم
گذار محمل ليلي ، بسوي مجنون است
هران لطيفه معني که در مشيمه غيب
نه بهر مدح تو پرورده اند ، مطعون است
زشوق وصلت مدحت زبامداد قدم
قدم ، قدم جگر لفظ و معنيم خون است
حسود جاه تو دارد هزار گنج مراد
ولي کليد حصولش ، بجيت قارون است
بخوابگاه عدم دشمن تو تاصف حشر
سرش بدامن انديشه شبيخون است
چو لعب خشم تو منصوبه الم چيند
بساط کون و مکان بر در عدم چيند
زرعشه باطن خصمت چو جعد حور و شان
شکن بروي شکن ، خم بروي خم چيند
بگاه موج عطايت فلک خوي خجلت
بآستين سحاب از جبين يم چيند
کف عطاي تو در رايگان فروشي کام
متاع هر دو جهان را بيک سلم چيند
درثناي تو در نظم و نثر از آن بيش است
که خامه ام پي هم نقش فتح و ضم چيند
هر آن ثمر که هوس آرزو کند ، تقدير
بخلد وصف تو از طوبي قلم چيند
بدون وسعت جاهت بعرصه اميد
چگونه جود تو منصوبه کرم چيند
زکوه مايه جود ترا شماري نيست
که دست حصر ببازار بيش وکم چيند
چو نعره تو شغب را بهمزند ، سامع
ز« نغمه زار مرصع » گل عجم چيند
لب مصيبت اگر حرز رحمتت خواند
هزار بوسه شهري ز روي غم چيند
اگر تو سر بوثاقي در آوري خورشيد
هزار شهپر قوس و قزح بهم چيند
ستايش تو ، تذرو هميشه پروازي است
که دانه از نفس طاير حرم چيند
چو توسن تو عرق از جيبن فرو ريزد
صبا بطرف چمن ، ياسمين فرو ريزد
چو تازيانه بجنبد ، هزار نهر شتاب
ز چشمه قدم اولين فرو ريزد
اگر بطي زمانش زجا برانگيزي
بجاي گام شهور و سنين فرو ريزد
برون جهد زحصار خمول اگر گردش
صبا بزاهد خلوت نشين فرو ريزد
زبسکه در دم جستن سبک شود بيم است
که از گراني داغش ، سرين فرو ريزد
چو فيض ريزش گامش ببخل عرضه کنند
مطامع طلب از آستين فرو ريزد
گرش حيات ابد همعنان شود ، هردم
زجيب لب نفس واپسين فرو ريزد
چو سردهند عنانش نگاه راکب وي
هزار حلقه شود ، بر جيبن فرو ريزد
دلت چو مهره معني بطاس وهم زند
ز فرط هوش بسمعش طنين فرو ريزد
چو حرف مدح تو کلکم بلوح انشي زد
دويد بر در جان لفظ و بانگ معني زد
رسيد مژده بروح از هواي خدمت تو
که خيمه درچمن صورت هيولي زد
زمکتب تو ضمير که کسب دانش کرد
که تخته برسر ادراک عقل اولي زد
که ريزه چيني خوان ترا برضوان داد
که طعن تلخي و خامي بمن و سلوي زد
چو طبل جود بنامت زدند ، گردون گفت
زمانه کوس دنائت بنام يحيي زد
زپيشگاه تو دستي دراز کرد ، شکوه
که چاک غم بگريبان طاق کسري زد
برون زمدح تو هرنسخه اي که يافت خرد
نقاب لفظ دريد و بروي معني زد
نه از بلندي طبعم که از جلالت تو
سهيل شعرم ، سيلي بروي شعري زد
مفرح سخنم نشاه اي بدوران داد
که خنده ها بسرود جرير واعشي زد
ز جوش ناطقه درحالتيکه خاموشم
سخن زسينه پرد ، بردريچه گوشم
زآب کوثر و باد بهشت بي خبرم
دمي که از نفس گرم خويش درجوشم
زبوي باده طبعم وداع هوش کنند
بتان شهر ، کزايشان خراب و مدهوشم
زبانه ميزندم نور معني از برو دوش
دمي که شاهد شعر آورد در آغوشم
منم يکي چمن تازه در بهشت بيان
که از هجوم معاني مدام گلپوشم
ستايشي نشناسم ، کز آن ستوده شوم
جزاينکه با خرد خويش ، دوش بردوشم
چنان زهر سرمويم سخن فرو ريزد
که آفرين نبرد راه بر درگوشم
نبود جوهر کل در ميان که فطرت من
زقعر ديک قدم بانگ زد که سرجوشم
بچشم نسبت اگر بنگرند جوهر کل
حريف امشب و من مست باده دوشم
بدشمنت چو بخندم ، صراحي زهرم
بمدحتت چو زنم جوش ،چشمه نوشم
شکايت ازستم دهر شرط همت نيست
بسان شمع بسوزم تمام و نخروشم
من از فراز و نشيب زمانه کي لغزم
غزال باديه همتم ، نه خرگوشم
بجز ثناي تو،کارايش ضمير من است
زهر چه نقش پذيرد ، شده فراموشم
بالتفات تو ،دايم سپهر مقرون باد
عروس حکم تو ليلي زمانه مجنون باد
زخط حکم تو گرپا برون نهد گردون
گسسته دايره مانند حلقه ،نون باد
جهان عزم تو را کوه جودي و الوند
چو ذره هاي هوا ،ابر اوج هامون باد
ز بسکه گنج هوس دشمنت بخاک برد
بروز حشر تسلي فروش قارون باد
دمي که شاهد رمحت بدلبري خيزد
بجعد پرخم او خيل فتنه مفتون باد
بدوش جاه تو ، هرجامه اي که از تنگي
هزار جا بشکافد ،لباس گردون باد
نجوم سبعه که در بحر همتت صدفند
چو بر در تو فشانند در مکنون باد
دعا بکام عطايت کنم ، ازاوطمعم...
اگر چه نيست فزونيش باز افزون باد
بحسن شاهد عدلت دعا نيارم کرد
تو خود بگوي کزين دلفريب تر چون باد
هرآن عبارت نثري که نظم راشايد
بسلک مدح تو خود ،نظم گير و موزون باد
بدون فاصله «عرفي» بهر درافشاني
رخش زباده تحسين شاه گلگون باد