بود درکتم عدم بکر طبيعت را جاي
که خرد بر سرش استاده همي گفت برآي
چند در پرده نشيند خلف دوده کون
محرمي نيست مگر هم تو شوي پرده گشاي
نه ترا عقد زفاف است در اين پرده ضرور
نه مرا صبر و سکون داده در اين دير خداي
مريمي کن تو که فرزند مسيح است مسيح
خاتمي کن تو که توفيق گداي است گداي
از سخن گوشزد بکر طبيعت چون گشت
خنده زد گفت که رو صبر کن وژاژ مخاي
گوشه اي گير و جگر ميخور و تلخي ميکش
تا بعهديکه شود صاحب تو ملک آراي
خلق از «مژده بر» و«مژده شنو» جمع شوند
جمله جوهر طلب و جوهري و گنج ستاي
فلک آماده شود زهره مهيا گردد
آن يکي حله طراز آيد و اين غاليه ساي
من به صد ناز و کرشمه همه رنگ و همه بوي
برسر حجله ارکان نهم از خلوت پاي
پس درآيد ببرم، آنکه منش نامزدم
او کشد بند نقاب من و بند قباي
بعد از آن کشمکش و طي شدن حالت حمل
لب بگستاخي اگر باز کني دارد جاي
لله الحمد که آن وعده بپايان آمد
هم خرد کامروا آمد و هم بار خداي
دوش بر دوش قضا دست در آغوش قدر
آمد از پرده برون پردگي صنع خداي
وهم باطالع او گفت که باشم در عرش
گفت گرگم نشوي پيشترک هم ميآي
بخت با گوهر او گفت که دولت بس نيست
گفت دانم بچه اي حامله،رو ، رو ميزاي
سال مولودش از آن شاهگل بي بدل است
که ندارد بدلي در چمن دولت وراي
مرحبا اي گهرت را شرف ذات پدر
مرحبا اي قدمت را اثر ظل هماي
مرحبا اي زعنايات ازل رمز فروش
مرحبا اي بعلامات هنر خويش ستاي
مرحبا اي نظر بخت تو کيوان پرور
مرحبا اي گهر ذات تو امکان آراي
مرحبا اي بکنار آمده از صلب پدر
جاودان در کنف فضل پدر ميآساي
خان خانان که کمالي است مصور گهرش
کوشناساي گهر، تا نگرد صنع خداي
ناخن قدرت او پرده تحقيق شکاف
خامه دولت او چهره توفيق گشاي
زيب فرماندهيش در شکن طرف کلاه
نقد زيبندگيش در گره بند قباي
دشمنش را بود آن مايه شقاوت که بود
گردآلايش او دامن جيحون آلاي
ديده عقل شود خيره زآيينه وهم
گر شود صيقل انديشه او زنگ زداي
عدل او چون روش آموز مکافات شود
پيرو جاذبه کاه شود کاه رباي
بخت او گر بدل نغمه طرازان گذرد
شاخ طوبي شود از برگ و ثمر پيکرناي
زآن بود زنده حسودش که جهان گشته ز ننگ
در وجود عدم دشمن او بي پرواي
آنچنان پيرو شاه است که از غايت قرب
گه گهي سايه رساند بسرش بال هماي
اختلاف صور از نوع بشر برخيزد
خامه معدلت او شود ار چهره گشاي
اي که در سايه عدلت همه امن است و امان
عالم فتنه فروش و ملک نائبه زاي
تا بهوش تو دهد صافي صهباي رموز
گردد از پرده دل عاقله ، دانش پالاي
شام احباب ترا طلعت خورشيد اندود
صبح اعداي ترا ظلمت خورشيد انداي
نزد ادراک تو اسرار قضا برکف دست
پيش فرمان تو احکام فلک برسر پاي
بسکه از لطف و عطا عزت و ثروت بخشد
عالم آرا دل و دست تو بهر بي سر و پاي
وقت آنست که دختر طلبد از پي عقد
دودمان کرم، از سلسله آز، گداي
گر نگشتي کرمت حامي اصناف امم
احتسابت نشدي عامل معزول نماي
زهر ناز از نگه خود بمکد چشم بتان
هر کجا عدل تو از ظلم شود پرده گشاي
اي که از بهر ستايشگريت معتکف است
بر لب نکته سرايم خرد نادره زاي
مدحت جز تو بفتواي يک انديشي من
چون غم و شادي مغلوب طبيعت پيماي
حرص کسب شرفم لب بثناي تو گشود
واي اگر معذرتم عرض تو ميبودي واي
ديده نه فلکم زاير انگشتان است
هر گه از نامه مدح تو شوم بوسه رباي
جايم از ديده کند عقل و چنينم دارند
هر که را کعبه مدح تو شود ناصيه ساي
گل انديشه من سحر خطا معجزه رنگ
بلبل نطق من الهام غلط وحي سراي
کلکم از بهر سخن چيني من سر در پيش
وز علوم سخنم تارک او گردون ساي
رهرو طبعم اگر قطع کند وادي خواب
بر سر گنج معاني همه ره دارد پاي
عرفي آهنگ دعاي کن بس از اين لاف و گزاف
وجه کفاره بدست آر و دگر ژاژ مخاي
تا محال است که مهتاب بگز پيمايند
تا بود در عرض خلق فلک ناپرواي
باد مساح فلک در عرض آباد جهان
بذراع عرضت مزرع دوران پيماي
يأس و اميد محبان تو مقصود انگيز
بود و نابود حسودان تو حرمان آلاي