ز فيض گلشن روي تو چون شود آگاه
که سوزد آتش حسن تو بال مرغ نگاه
چه سود از اينکه ز شوق لبت شدم همه جان
چنين که آتش سوداي دل بود جانکاه
بروي رحم به آنگونه بسته اي در دل
که شوق کشتن من در دلت ندارد راه
چو گيري آينه در کف ز شوق عارض خويش
ازآن کرشمه نرگس وز آن فريب نگاه
شود مثال در آئينه مضطرب ز انسان
کز اضطراب دل آب، عکس عارض ماه
بياد روي تو چون آه جان گداز کشم
بصورت تو سزد گر برآيد آتش آه
زني بتيغم و فرياد از شريعت عشق
که آرميدن کفر است و اضطراب گناه
چنان زلطف تو نظارگي هجوم آورد
که عارض تو نه بينم ز ازدحام نگاه
نداري آينه را پيش رو بچندين شوق
اگر زچاشني حيرتم شوي آگاه
زهي بخنده گشودي زکار بسته گره
زهي بعشوه ربودي ز فرق فتنه کلاه
ز فيض مژده لطف تو کام جان شيرين
بعهد وعده وصل تو عمر غم کوتاه
عنان عشوه نگاه تراست دستآويز
بساط فتنه سمند تراست جولانگاه
دل زمانه هراسان زچشم ظالم تو
چنانکه فتنه زآسيب عدل شاهنشاه
شها منم که بلا را بجز قضاي دلم
بگاه عرض سپه نيست عرضگاه سپاه
باين غرض که شود حسرتم فزون دايم
زمانه يوسف عيشم نمايد از ته چاه
زهي اميد طواف تو رهنماي مراد
زهي سجود جناب تو آبروي جباه
شدم هلاک زحرمان خوش آنزمان که شوم
بخاکبوسي کوي تو چون سپهر دوتاه
چنان نياز فشاني کنم که عشق برد
خمير مايه عجز از غبار آن درگاه
زهي محبت آل تو پايمرد ورع
رهي حمايت لطف تو دستگير گناه
ز روي لطف بفرياد رس مرا چو بحشر
بپايت افتم و گويم که «حسبه لله»
منم غلام تو عرفي مهل مرا که سزد
بحال من بگشايي لب شفاعت خواه