اي مرتفع ز نسبت جود تو شان علم
کلک گهر فشان تور طب اللسان علم
اي ساکنان مصر معاني بحسن عقل
ناديده يوسفي چو تو درکاروان علم
سلطان دين علي که زشست کمال اوست
هرناوکي که يافت گشاد از کمان علم
جيب و کنار عقل ز گوهر لبالب است
تا باز کرده اي لب گوهر فشان علم
سلک نقود نظم جواهر بباد رفت
تا صيت گوهر تو برآمد زکان علم
پيش از وجود صلب فلک بود ذات تو
در بطن صنع نادره زا توأمان علم
امکان اگر نه تکيه زدي بر وجود تو
کي داشتي تحمل بار گران علم
دست مجردات ستون ز نخ شود
آنجا که فطرت تو زند سايبان علم
علم است جان هر که بود معنوي نهاد
الافطانت تو که گرديد جان علم
ذات تو اعتدال و سليمان مزاج عدل
عقل تو مغز و جوهر کل استخوان علم
صدره فتد بچاه ضلالت بهر قدم
دست هدايت ار نکني بر ميان علم
بر گوش فطرت تو زاول نفس شمرد
هر نکته اي که داشت لب داستان علم
آنجا که دانش تو نهد رسم تقويت
اي آيت شعور تو نازل بشان علم
دست ضعيف جهل که درآستين شکست
از عقل اولين بر بايد عنان علم
برآسمان علم ضمير تو آفتاب
اما مسير تو نهمين آسمان علم
آن مايه دشمني که بعلم است جهل را
اي کعبه وجود تو دارالامان علم
اندر ضمير جوهر اول شدي تباه
تقدير هستيت نشدي گر ضمان علم
ارزان متاع روي دکان کنه هستي است
آنجا که فطرت توگشايد دکان علم
تا عزم خاکبوس حريم فطانتت
دارند ساکنان نهم آسمان علم
از بيم دور باش ادب هر صباح و شام
صد بوسه برده بر لب روحانيان علم
گر صنع ايزدي ز ازل مصلحت نداشت
تا سازد امتياز تو خاطر نشان علم
الا درآستان حريم فطانتت
ذيل ملازمت نزدي بر ميان علم
روزي ز روي نسبت اجزاي يکديگر
ترتيب دادمي بتصور جهان علم
در دل فتاد سايه طبع بلند او
گفتم که اين سزد بصفت آسمان علم
گر سايه طبيعت تو مهبطيش هست
آن ذروه مي سزد که شود لامکان علم
شاها تويي که فيض هواي طبيعتت
سازد بنوبهار مبدل خزان علم
از دست پخت طبع تو با لذت است و بس
بر خوان عقل هر که شود ميهمان علم
دارم اميد آنکه بعرفي زعين لطف
بخشي وظيفه اي ز نعيم جنان علم
در مجمعي که قوت معني دهي بفيض
دستم ز آستين بفرستي بخوان علم
مسند نشين خاک در دانشش کني
اي فضل مايه بخش تو سلطان نشان علم
با آنکه دست بسته ميدان دانشم
گر نامزد کني بکف من عنان علم
چون دانه هاي گوهر مدحتت بسلک نظم
سرهاي خيل راز کشم بر سنان علم
تا دل شکاف جهل بسيط و مرکب است
زخم دليل قطعي و تيغ زبان علم
بادا هدايت تو که معمار دانش است
تيغ زبان جوهريان را فسان علم