چون ز لطف آري ببالين من بيمار گل
از پي آرايش تابوت هم بردار گل
گر بجنت بگذري حاشا که رضوان در رهت
سوسن و سنبل بيفشاند بلي ناچار گل
جلوه کن در روضه تا حوران بدست انفعال
از فروغ چهره بر پايت کنند ايثار گل
زاهدا بوي مراد از هر گلي نايد بياد
تا مي آلود آوريم از خانه خمار گل
رحمي اي طالع بروي شاهد اميد ما
مشت خس تا کي فشاني برفشان يکبار گل
وقت گل سر بر زدن گر از دلم ياد آورند
مشت خون گردد کسان را بر سرو دستار گل
جنت از کونين و باغ حسن از عرفي کز او
هر نگاهش را بدامن هست صد خروار گل
عهد داور بين کز آن زلف و چنين حسن غيور
ميفشاند هر طرف بر خوابگاه يار گل
داورا باغي است طبع دلفروزم کاندر او
غوطه در آتش زند چون مرغ آتشخوار گل
گر بتابد نور خورشيد ضميرم برچمن
رازها سازد عيان از پرده عينک وار گل
در سرود وصف اخلاق تو ميريزد برون
بلبل طبعم بجاي نغمه از منقار گل
در مزاجش ره نيابد خشگي طبع خزان
گر زآب طبع من گردد رطوبت دار گل
بي نزاعش از چه در خوبي مسلم داشتند
گر نبرد از حسن طبعم مايه اي در کار گل
آنکه برگي از رياض جوهر اول بديد
گو بياور باغ طبع عرفي و بشمار گل
تا نه بيداد خزان در گلشن عالم شود
منظر مرجان اساسش تا زمين هموار گل
باد ايوان دماغ و ديده عمر ترا
از صفاي جوهر و عطر نفس معمار گل