آن کف پا بر زمين حيفست، اي سرو سهي
چشم آن دارم که: ديگر پاي بر چشمم نهي
تا سر از جيب خجالت بر ندارد آفتاب
خيمه بر دامان صحرا زن چو ماه خرگهي
مي روي بر اوج خوبي، فارغ از بيم زوال
با تو خورشيد فلک را نيست تاب همرهي
دل بدست تست، من از بندگي جان مي کنم
ني ز من جان مي ستاني، ني مرا جان ميدهي
بر اميد آنکه خاکم خشت ديوارت شود
بر سر کويت ز شادي مي کنم قالب تهي
ناچشيده ميوه مقصود بد حالم، ولي
دارم از سيب زنخدان تو اميد بهي
گر هلالي را فلک سازد گداي درگهت
بر سر کوي تو يابد منصب شاهنشهي