اي که در عاشق کشي هر لحظه صد خون ميکني
آه! اگر عاشق نماند بعدازين چون ميکني؟
گر چه دايم بر اسيران جور مي کردي ولي
پيش ازين هرگز نکردي آنچه اکنون ميکني
وعده فرمودي که: سويت بگذرم، تا خير چيست؟
کار خيرست اين، چرا نيت دگرگون ميکني؟
مي نمايي عارض چون آفتاب از روي مهر
مهر ديگر بر سر مهر من افزون ميکني
اي فسونگر، زان پري افسانه خواني بر سرم
عاشق ديوانه را تا چند افسون ميکني؟