تو در ميدان و من چون گوي در ذوق سراندازي
تو شوق گوي بازي داري و من شوق سربازي
سر خود را بخاک افگنده ام در پيش چوگانت
که شايد گوي پنداري و روزي بر سرم تازي
تو در خواب صبوح، اي ماه و من در انتظار آن
که چشم از خواب بگشايي و بر حال من اندازي
همه با يار مي سازند، تا سوزد دل غيري
تو مي سوزي دل ياران و با اغيار مي سازي
شب هجران زدي بر رشته هاي جان من آتش
مرا چون شمع تا کي در فراق خويش بگدازي؟
هلالي با قد خم گشته مي نالد درين حسرت
که: روزي در کنارش گيري و چون چنگ بنوازي