گفتي: بگو که: بنده فرمان کيستي؟
ما بنده توايم، تو سلطان کيستي؟
جان ميدهد ز بهر تو خلقي بهر طرف
آيا ازين ميانه تو جانان کيستي؟
اي گنج حسن، با تو چه حاجت بيان شوق؟
هم خود بگو که: در دل ويران کيستي؟
مي بينمت که: بر سر ناز و کرشمه اي
تا باز در کمين دل و جان کيستي؟
ما از غمت هلاک و تو با غير هم نفس
بنگر کجاست درد و تو درمان کيستي؟
دور از رخ تو روز هلالي سياه شد
تا خود تو آفتاب درخشان کيستي؟