شماره ٣٦٥: ترا، که جان مني، ساخت ناتوان روزه

ترا، که جان مني، ساخت ناتوان روزه
ندانم از چه سبب شد بلاي جان روزه؟
زکوة حسن بنه سوي ما و روزه منه
که اين زکوة بسي بهترست از آن روزه
زبان و کام ترا روزه بي حلاوت ساخت
نداشت شرمي از آن کام و آن زبان روزه
ز بس که بر در و بام آفتاب طلعت تست
بخانه تو گشادن نميتوان روزه
رسيد دور گل و روزه در ميان آمد
کجاست عيد، که برخيزد از ميان روزه؟
در انتظار شب عيد و نور مجلس يار
سياه گشت بچشم همه جهان روزه
ز ماه روزه، هلالي، فغان مکن همه روز
خموش باش، که زد مهر بر دهان روزه