روزم از بيم رقيبان نيست ره در کوي او
شب روم، ليکن چه حاصل چون ببينم روي او؟
او بقتلم شاد و من غمگين، که گاه کشتتم
ناگه آزادي نبيند ساعد و بازوي او
دارد آن ابرو کمان پيوسته بر ابرو گره
از گره گويي بهم پيوسته شد ابروي او
من که در پهلوي او خود را نميخواهم زرشک
ديگري را چون توانم ديد در پهلوي او؟
گر چه بس دورم، ولي هر جا که منزل ميکنم
مي نشينم رو بکوي يار و خاطر سوي او
ما چو از هر سو بخاک کويش آورديم رو
بعد ازين روي نياز ما و خاک کوي او
تا هلالي را فراقت چنگ بزم درد ساخت
ناله ديگر برون مي آيد از هر موي او