ندارم قوت اظهار درد خويشتن با او
مرا اين درد کشت، آيا که گويد درد من با او؟
هوس دارم که: آيد بر سر بالين من، تا من
وصيت را بهانه سازم و گويم سخن با او
مه من يوسف مصرست و خلقي عاشق رويش
چو يعقوب و زليخا هر طرف صد مرد و زن با او
تنم چون رشته اي شد زان قبا گلگون و خوش حالم
که باري مي توان گنجيد در يک پيرهن با او
من و کنج غم و روز سياه و خون دل خوردن
کيم، تا مي خورم شبها در اطراف چمن با او؟
بتن در صحبت خلقم، بجان در خدمت جانان
عجايب خلوتي دارم ميان انجمن با او
هلالي، از کمال شعر، دارد منصب شاهي
که شور خسروست و نازکي هاي حسن با او