گفتيم: چون زنده ماني در غم هجران من؟
خواستم مرگ خود، اما بر نيامد جان من
درد من عشقست و درمانش بغير از صبر نيست
چون کنم؟ کز درد مشکل تر بود درمان من
من خود از جان بنده ام فرمان عشقت را، ولي
تا چه فرمايد مرا اين بخت نافرمان من؟
شمه اي ناگفته از سوز دلم، شهري بسوخت
آه! اگر ظاهر شود اين آتش پنهان من!
وه! چه روي آتشينست آن؟ که گاه ديدنش
شعله ها، پندارم افتادست در مژگان من
بس که من مدهوش و حيرانم ز چشم مست او
هر کرا چشميست مي بايد شدن حيران من
چون هلالي گوشه چشمي گدايي ميکنم
گه گهي سوي گداي خود نگر، سلطان من