اي معلم، خاطر غمديده من شاد کن
بنده کردم، يک زمان آن سرو را آزاد کن
از گداي خويش فارغ مگذر، اي سلطان حسن
يا بده داد من درويش، يا بيداد کن
خواه پيغامي فرست و خواه دشنامي بده
از فراموشان، بهر نوعي که خواهي، ياد کن
دل نه صد چاکست؟ آخر مرهم لطفي بنه
رحمتي فرما و اين ويرانه را آباد کن
اي دل، اين خون خوردن پنهان مرا ديوانه کرد
تاب خاموشي ندارم، بعد ازين فرياد کن
ناصحا، من عاشقم، اين پند را دادن چه سود؟
گر تواني ترک اين سوداي مادرزاد کن
بر سر کويش، هلالي، صبر را بنياد نيست
چون درين کو آمدي، کار دگر بنياد کن