منم، چون غنچه، در خوناب زان گل برگ تر پنهان
دلم صد پاره و هر پاره در خون جگر پنهان
تماشاي رخش، در ديده خوابي بود، پنداري
که من تا چشم وا کردم شد از پيش نظر پنهان
طبيبا، داغهاي سينه را صد بار مرهم نه
که دارم در ته هر داغ صد داغ دگر پنهان
خط سبزي که خواهد رست از آن لب چيست ميداني؟
براي کشتن من زهر دارد در شکر پنهان
مگو: تا زنده باشي عشق را از خلق پنهان کن
که راز عاشقي هرگز نماند اين قدر پنهان
نه تنها آشکارا داغ عشقت سوخت جان من
بلاي عشق جانسوزست، اگر پيدا و گر پنهان
هلالي را چه سود از عشق پنهان داشتن در دل؟
چو در عالم نخواهد ماند آخر اين خبر پنهان