مشکل غميست عشق، که گفتن نمي توان
وين مشکل دگر که: نهفتن نمي توان
غمهاي عاشقان هم گفتند پيش يار
ما را عجب غميست که گفتن نمي توان
دندان بقصد لعل لبش تيز چون کنم؟
کان لعل گوهريست، که سفتن نمي توان
خون بسته غنچه وار دل تنگم از فراق
دل تنگم، آن چنان، که شکفتن نمي توان
در خون نشست چشم هلالي، که از رهت
گردي بدامن مژه رفتن نمي توان