چه حالست اين؟ که: هر گه در جمالت يک نظر بينم
شوم بي هوش و نتوانم که يک بار دگر بينم
ز هجرت تيره تر شد روزم از شب، ليک مي خواهم
که هر روزي ترا از روز ديگر خوب تر بينم
تو مست باده نازي و حال من نمي داني
نمي دانم ترا تا چند از خود بي خبر بينم؟
بسويت آيم و رويت نبينم، وه! چه حالست اين؟
که آنجا بهر ديدار آيم و ديوار و در بينم؟
شب غم ديده بستم، تا نبينم بي تو عالم را
چه باشد، گر گشايم چشم و اين شب را سحر بينم؟
چنين کز محنت و خواري فتادم در نگونساري
بناي عمر خود را دم بدم زير و زبر بينم
فغان! کز گردش گردون نبينم هرگز آن مه را
وگر بينم، پس از عمري، چو عمرش در گذر بينم
هلالي، گر ببينم آسمان را زير پاي خود
چنان نبود که خاک آستانش زير سر بينم