جان من، جان و دل خويش نثار تو کنم
بود و نابود همه در سر کار تو کنم
تا دگر دور نيفتد ز رخت مردم چشم
خواهمش بر کنم و خال عذار تو کنم
همچو سگ با تو سراسيمه ام، اي طرفه غزال
مي روم در هوس آنکه: شکار تو کنم
اي گل تازه، که دير آمده اي پيش نظر،
زود مگذر، که تماشاي بهار تو کنم
ماه من، سوي هلالي بگذر از سر مهر
سرمه ديده گريان ز غبار تو کنم