مشکل که رود داغت هرگز ز دل چاکم
تا لاله مگر روزي سر بر زند از خاکم
هر روز بخون ريزم آيي و رقيب از پي
زان واقعه خوشحالم، زين واسطه غمناکم
اي ترک شکار افگن، شمشير مکش بر من
يا آنکه پس از کشتن بر بند بفتراکم
اين ديده که من دارم، آلوده بخون اولي
زان رو که نمي داني قدر نظر پاکم
تا چند هلالي را در آتش غم سوزي؟
من آدميم، يا رب، يا خود خس و خاشاکم؟