مگو افسانه مجنون، چو من در انجمن باشم
ازو، باري، چرا گويد کسي؟ جايي که من باشم
کسي افسانه درد مرا جز من نمي داند
از آن دايم من ديوانه با خود در سخن باشم
رو، اي زاهد، که من کاري ندارم غير مي خوردن
مرا بگذار، تا مشغول کار خويشتن باشم
جدا، زان سرو قد، گر جانب بستان روم روزي
بياد قد او در سايه سرو چمن باشم
چسان رازي کنم پنهان؟ که از صد پرده ظاهر شد
مگر وقتي نهان ماند که در زير کفن باشم
مرا جان کوه اندوهست و من جان مي کنم، آري
ترا چون لعل شيرينست، من هم کوهکن باشم
هلالي، چون نمي پرسد مرا ياري و غم خواري
من مسکين غريبم، گر چه دايم در وطن باشم