هر زمان بر صف خوبان بتماشا گذرم
چون رسم پيش تو نتوانم از آنجا گذرم
دارم آن سر که: بسوداي تو بازم سر خويش
سر چه کار آيد؟ اگر زين سر و سودا گذرم
زان خط سبز و لب لعل گذشتن نتوان
گر بصد مرتبه از خضر و مسيحا گذرم
هم نشينا، قدمي چند بمن همره شو
که برش طاقت آن نيست که تنها گذرم
قصر مقصود بلندست، خدايا، سببي
که ازين مرحله بر عالم بالا گذرم
رشته مهر تو گر دست دهد، همچو مسيح
پا بگردن نهم و از سر دنيا گذرم
من که امروز، هلالي، خوشم از دولت عشق
بهتر آنست کز انديشه فردا گذرم