بصد اميد هر دم گرد آن ديوار و در گردم
بسي اميدوارم، آه! اگر نوميد برگردم
چه حسنست اين؟ که از يک ديدنت ديوانه گرديدم
بيا، تا بار ديگر بينم و ديوانه تر گردم
چون آن مه فتنه شد در شهر، من هم عاقبت روزي
شوم آواره و هر دم بصحراي دگر گردم
خدا را، اين چنين زود از سر بالين من مگذر
دمي بنشين، که برخيزم، ترا بر گرد سر گردم
زهر در کامدم، در کوي تو همچون سگم راندي
سگ کوي توام تا چند، يارب، در بدر گردم؟
خبر ميپرسم از جانان ولي ناگه اگر روزي
ازو کس يک خبر گويد من از خود بيخبر گردم
هلالي، چون سپه انگيخت عشق آن کمان ابرو
بميدان آيم و تير ملامت را سپر گردم