شماره ٢٢٤: نيست حد آن که گويم: بنده روي توام

نيست حد آن که گويم: بنده روي توام
ديگري گر بنده باشد، من سگ کوي توام
چشم شوخت ناوک اندازست و ابرويت کمان
کشته چشم تو و قربان ابروي توام
بر اميد آنکه يک دشنام روزي بشنوم
سالها شد، جان من، کز جان دعاگوي توام
گر چه، اي بد خوي من، خوي تو عاشق کشتنست
ترک خوي خود مکن، من کشته خوي توام
گر دل من سدره و طوبي نجويد دور نيست
زانکه من در آرزوي سرو دلجوي توام
چند گويي: پاي در دامن کش و اين سو ميا
پا کشيدن چون توان؟ چون دل کشد سوي توام
رنجه کردي ساعد و خون هلالي ريختي
تا قيامت شرمسار دست و بازوي توام