مهوشان در نظر کج نظرانند، دريغ!
انجم انجمن بي بصرانند، دريغ!
از گرفتاري احباب ندارند خبر
خوبرويان جهان بيخبرانند، دريغ!
گلعذاران، که نمودند رخ از پرده ناز
چون صبا هم نفس پرده درانند، دريغ!
چشم ما پر در و لعلست، ولي سيمبران
چشم بر لعل و در بد گهرانند، دريغ!
ما نخواهيم بجز خيل بتان يار دگر
ليک اين طايفه يار دگرانند، دريغ!
همچو عمر از صف عشاق روان ميگذري
عاشقان عمر چنين ميگذرانند، دريغ!
تازه شد داغ هلالي ز غم لاله رخان
همه داغ دل خونين جگرانند، دريغ!