اي شاه حسن، جور مکن بر گداي خويش
ما بنده توايم، بترس از خداي خويش
خواهند عاشقان دو مراد از خداي خويش:
هجر از براي غير و وصال از براه خويش
گر دل ز کوي دوست نيامد عجب مدار
جايي نرفته است که آيد بجاي خويش
اي من گداي کوي تو، گر نيست و رحمتي
باري، نظر دريغ مدار از گداي خويش
صد بار آشنا شده اي با من و هنوز
بيگانه وار مي گذري ز آشناي خويش
زاهد، برو، که هست مرا با بتان شهر
آن حالتي که نيست ترا با خداي خويش
حيفست بر جفا که باغيار مي کني
بهر خدا، که حيف مکن بر جفاي خويش
قدر جفاي تست فزون از وفاي ما
پيش جفاي تو خجلم از وفاي خويش
گم شد دلم، بآه و فغان ديگرش مجوي
پيدا مساز درد سري از براي خويش
چون خاک پاي تست هلالي بصد نياز
اي سرو ناز، سرمکش از خاک پاي خويش