دردمندم، گر مرا درمان نباشد، گو: مباش
دردمندان ترا گر جان نباشد، گو: مباش
گر غريبي بر سر کويت بميرد، گو: بمير
ور گدايي بر در سلطان نباشد، گو: مباش
چند روزي با جمالت عشق پنهان باختم
بعد ازين اين قصه گر پنهان نباشد، گو: مباش
عاشق ديوانه ام، سامان کار از من مجوي
عاشق ديوانه را سامان نباشد، گو: مباش
در بتان دل بسته ام، ديگر مرا با دين چکار؟
بت پرستم، گر مرا ايمان نباشد، گو، مباش
گر هلالي از سر کويت بزاري رفت، رفت
اين چنين خاري درين بستان نباشد، گو: مباش