کار من از جمله عالم همين عشقست و بس
عالمي دارم، که در عالم ندارد هيچ کس
پادشاه اهل دردم بر سر ميدان عشق
من ميان فتنه و خيل بلا از پيش و پس
دست اميدم ز دامان وصالش کوتهست
وه! که جايي رفته ام کان جاندارم دسترس
در جهان چيزي که دارم از سواد عشق او
يک دل و چندين تمنا، يک سرو چندين هوس
آرزو دارم که: پيشت جان دهم، بهر خدا
يک نفس بنشين، که باقي نيست غير از يک نفس
اين چنين برقي، که از نعل سمندت مي جهد
بر سر راه تو خواهم سوختن چون خار و خس
زار مي نالد هلالي بي تو در کنج فراق
همچو آن بلبل که مي نالد به زندان قفس