غم نيست، گر ز داغ تو مي سوزدم جگر
داري هزار سوخته، من هم يکي دگر
يارب، چه کم شود ز تو، اي پادشاه حسن
گر سوي من بگوشه چشمي کني نظر؟
در کوي تو سر آمد اهل وفا منم
از چشم التفات وفاي مرا نگر
تا کي در آرزوي تو گرديم کو بکوي؟
تا کي بجستجوي تو گرديم در بدر؟
جان مي کنيم و يار زما بي خبر هنوز
خواهيم مردن از غم او، تا شود خبر
در گوشه غمست هلالي بصد نياز
گاهي ز چشم لطف برين گوشه بر نگر