اي کساني که بخاک قدمش جا داريد
گاه گاه از من محروم شده ياد آريد
تا کي از حسرت او خيزم و بر خاک افتم؟
وقت آنست که از خاک مرا برداريد
گر ز نزديک نخواهد که ببينم رويش
باري، از دور بنظاره او بگذاريد
بي شمارند صف جمع غلامان در پيش
بنده را در صف آن جمع يکي بشماريد
گرد آن کوي سگانند بسي، بهر خدا
که مرا نيز در آن کوي سگي پنداريد
بعد مردن سر من در سر کويش فگنيد
ور توانيد بخاک قدمش بسپاريد
تا کي، اي سنگدلان، مرگ هلالي طلبيد؟
مرد بيچاره، شما نيز همين انگاريد