چه حاصل گر هزاران گل دمد يا صد بهار آيد؟
مرا چون با تو کار افتاده است اينها چه کار آيد؟
دلم را باغ و بستان خوش نميآيد، مگر وقتي
که جامي در ميان آرند و سروي در کنار آيد
چو سوي زلف خوبان رفت، سوي ما نيايد دل
وگر آيد سيه روز و پريشان روزگار آيد
نميآيم برون از بيم رسوايي، که ميترسم
مرا در پيش مردم گريه بي اختيار آيد
پس از عمري، اگر آن طفل بدخو بگذرد سويم
نمي گيرد قراري، تا دل من در قرار آيد
فزون از داغ نوميدي بلايي نيست عاشق را
مبادا کين بلا پيش من اميدوار آيد
هلالي، چون تو درويشي و آن مه خسرو خوبان
ترا از عشق او فخرست و او را از تو عار آيد