زان پيشتر که جانان ناگه ز در درآيد
از شادي وصالش، ترسم که: جان برآيد
ناصح بصبر ما را بسيار خواند، ليکن
ما عاشقيم و از ما اين کار کمتر آيد
اي ترک شوخ، باري، در سر چه فتنه داري؟
کز شوخي تو هردم صد فتنه بر سر آيد
جز عکس خود، که بيني، ز آيينه گاه گاهي
مثل تو ديگري کو، تا در برابر آيد؟
گفتي که: با تو يارم، آه! اين دروغ گفتي
ور زانکه راست باشد کي از تو باور آيد؟
برگرد شمع رويت پروانه شد هلالي
يک بار، گر براني، صد بار ديگر آيد