کاکل ز چه بگذاشته اي تا کمر خود؟
مگذار بلاهاي چنين را بسر خود
رفتار ترا، گر ملک از عرش ببيند
آيد بزمين فرش کند بال و پر خود
چشم تو نهان يک نظر از لطف بينداخت
ما را ز چه انداخته اي از نظر خود؟
ديروز ز حال همه عالم خبرم بود
امروز چنانم که: ندارم خبر خود
در عشق تو از من اثري بيش نماندست
نزديک شد آن دم که نيابم اثر خود
من کشته شوم به که جدا افتم از آن در
زارم بکش و دور ميفگن ز در خود
دور از تو چه گويم: بچه حالست هلالي؟
درمانده بدرد دل خونين جگر خود