دودي، که دوش بر سر کويت بلند بود
غافل مشو، که آه من دردمند بود
از ما شمار خيل شهيدان خود مپرس
آن خيل بي شمار که داند که چند بود؟
بستم بطره تو دل و رستم از غمت
آري، علاج عاشق بيچاره بند بود
يک ذره مانده بود ز من در شب فراق
آن ذره هم بر آتش هجران سپند بود
جان با سگان دوست، هلالي، سپرد و رفت
اين شيوه گر پسند و گر ناپسند بود