اگر سوداي عشق اينست، من ديوانه خواهم شد
چه جاي آشنا؟ کز خويش هم بيگانه خواهم شد
دميدي يک فسون وز دست بردي صبر و هوش من
خدا را، ترک افسون کن، که من افسانه خواهم شد
غم عشق ترا، چون گنج، در دل کرده ام پنهان
باين گنج نهاني ساکن ويرانه خواهم شد
شبي، کز روي آتشناک، مجلس را برافروزي
تو شمع جمع خواهي گشت و من پروانه خواهم شد
مرا کنج صلاح و خرقه تقوي نمي زيبد
گريبان چاک و رسوا جانب مي خانه خواهم شد
بدور آن لب ميگون، مجو پيمان زهد از من
سر پيمان ندارم، بر سر پيمانه خواهم شد
هلالي، من نه آن رندم که از مستي شوم بيخود
اگر بيخود شوم، زان نرگس مستانه خواهم شد