بر سر بالين طبيب از ناله من زار شد
از براي صحت من آمد و بيمار شد
دوش در کنج غم از فرياد دل خوابم نبرد
بلکه از افغان من همسايه هم بيدار شد
صبر مي کردم که، درد عشق خوبان کم شود
ليک از داروي تلخ اندوه من بسيار شد
مدعي، گويا، براي کشتن ما بس نبود
کان مه نامهربان هم رفت و با او يار شد
هر کرا سوداي زلف آن پري ديوانه کرد
خانمان بر هم زد و رسواي هر بازار شد
من سگت، اي ترک آهو چشم، برقع باز کن
کز براي ديدن روي تو چشمم چار شد
بس که آمد بر سر کويت، هلالي، همچو اشک
از نظر افتاد و در چشم عزيزت خوار شد