چه غم گر در سرم شوريست از سوداي گيسويت؟
سر صد همچو من بادا فداي هر سر مويت
تن چون موي را خواهم بگيسوي تو پيوستن
بدين تقريب خود را خواهم افگندن بپهلويت
بروي خوبت از روزي که خط بندگي دادم
ز غمهاي جهان آزادم، اي من بنده رويت
بدور لاله و گل چون بگلگشت چمن رفتي
خجل شد آن يک از رنگ تو و آن ديگر از بويت
از آن رو بر سر کويت قدم کردم ز فرق سر
که ميخواهم نگردد پايمال من سر کويت
خدا را! چون بپايت سر نهم، رخ بر متاب از من
که ميل سجده دارم پيش محراب دو ابرويت
نترسم گر بخون ريز هلالي تيغ برداري
ولي ترسم که: آزاري رسد بر دست و بازويت