اين چنين بيرحم و سنگين دل، که جانان منست
کي دل او سوزد از داغي، که بر جان منست؟
ناصحا، بيهوده ميگويي که: دل بردار ازو
من بفرمان دلم، کي دل بفرمان منست؟
در علاج درد من کوشش مفرما، اي طبيب
زانکه هر دردي که از عشقست درمان منست
بيدلان را نيست غير از جان سپردن مشکلي
آنچه ايشان راست مشکل، کار آسان منست
من که باشم، تا زنم لاف غلامي بر درش؟
بنده آنم که دولت خواه سلطان منست
آن که بر دامان چاکم طعنه مي زد، گو: بزن
کين چنين صد چاک ديگر در گريبان منست
هر چه مي گويد هلالي در بيان زلف او
حسب حال تيره بخت پريشان منست